مانليمانلي، تا این لحظه: 11 سال و 15 روز سن داره

قصه نی نی کوچولوی ما...

9 ماهه شدي عزيزمممممممم

9 ماهگي حس غريبيه! آدم رو ياد روزاي آخر بارداري ميندازه.. چقدر سخت اما شيرين بود.. دلم براي تكونا و لگداي كوچولوت تنگ شده.. اون روزا تنها مال من بودي و هيچ كس شريك احساسمون نبود...هر چند خوشحالم كه الان پيشمي و ميتونم صورت ماهت رو ببينم و سفت بغلت كنم و ببوسمت... دختركم خيلي شيرين شدي و شيرين زبون!!! خيلي بامزه كلمه ها رو تكرار ميكني و وسيله هايي رو كه ميشناسي با انگشت اشاره نشونمون ميدي.. بلدي ناناي كني و براي خودت لي لي حوضك مثلا بخوني.. 5 تا دندون داري و 3 تا ورم كرده تو راهي!! عاشق نوني و تنها خوراكيت توي 2 ماه اخير همين نون بوده.. البته بالاخره به لطف شربت اشتهايي كه دكتر برات داده چند روزه كه قفل دهنت رو باز كردي و من بينهايت...
10 بهمن 1392

اولين يلداي مانلي جون

خيلي وقته فرصت نميكنم اينجا برات بنويسم.. با شيطنت هاي شما ديگه جوني برام نميمونه ديگه اولين يلدا خونه عزيز و آقاجون بوديم... همه جمع بوديم اونجا اما بازم مثل هميشه آقاي پدر غايب بود اولين يلدات برابر بود با هشتمين ماهگردت عزيز دلم.. خيلي دلت ميخواست بتوني همه جا رو بهم بريزي و به اون همه خوراكي هاي رنگارنگ پاتك بزني اما چون خيلي تنبلي و هنوز سينه خيز و 4دست و پا نميري نميتونستي... اين اذيتت ميكرد.. اون شب براي اولين بار حسودي كردن و حرص خوردنت رو ديديم ... وقتي عزيز پرهام جون رو بغل ميكرد و بازي ميداد با تمام وجودت حرص ميخوردي!! دستاتو مشت ميكردي و با دندون قروچه سرت رو تكون ميدادي!!! كلي همه بهت خنديدن.. يه ماهي هست ادا درمياري و...
10 بهمن 1392
1